در مورد روابط فرهنگی افغانستان و ایران عقیده داریم که با توجه به دیرینه تاریخی مشترک، فرهنگ مشترک و زبان و جغرافیای مشترک، روابط گسترده و پیوستهای میان افغانستان و ایران به لحاظ فرهنگی وجود دارد و در عین حال انتظار ما این است که این تاریخ و دیرینه مشترک زمینه ساز این شود که در روابط اجتماعی، اقتصادی، سیاسی و فرهنگی دو کشور هم زمینه گسترش و توسعه روابط به وجود بیاید.
سوال اصلی این است که فرهنگ به مثابه یک عنصر در روابط دو کشور چه نقشی دارد؟ و چقدر توانسته در توسعه مناسبات دو کشور مفید و موثر باشد و زمینه تعاملات دو کشور افغانستان و ایران را فراهم کند؟
در این مورد چند نکته ضروری است، اول اینکه وقتی ما در مورد گفتگوی فرهنگی میان افغانستان و ایران صحبت میکنیم، گام اول این است که بفهمیم، نخست فرهنگ چیست؟ و تلقی و فهم ما از فرهنگ چیست؟ وقتی ما از فرهنگ به مثابه یک عنصر در تعاملات دو کشور افغانستان و ایران نام می بریم، منظور ما آن گذشته فرهنگی است که با توجه به عناصری مثل مفاخر ادبی، مخابر علمی و اجتماعی شناخته می شود که خود آنها امروزه محل مناقشه است که افغانها و ایرانیها در این مورد سر دعوا دارند که بلاخره این مفاخر مربوط به کدام یکی از این کشورها محسوب میشود و این بیشتر به جای اینکه عامل تعامل، همکاری و پیوستگی فرهنگی بین افغانستان و ایران باشد، بیشتر عامل تعارض و تضاد بین نخبهگان سیاسی و حتی نخبهگان فرهنگی و علمی افغانستان و ایران شده، بنابراین اگر منظور ما آن گذشته تاریخی و فرهنگی است و تلقی ما از فرهنگ، میراث تاریخی است؛ آن میراث امروز عامل پیوستگی و همکاری نیست بلکه عامل تضاد و تعارض بین دو دولت و ملت افغانستان و ایران شده است.
دومین مسأله این است که اگر تلقی ما از فرهنگ، فرهنگی است که امروزه در بین افغانستان و ایران در حال شکلگیری است و یا آن چیزی که به نام فرهنگ ملی در بین افغانستان و ایران شناخته میشود که علی رغم بعضی پیوستگیها و شباهتها، تفاوتهای بنیادینی وجود دارد. همانطور که میبینیم در داخل افغانستان تلقی ما از زبان فارسی با زبان پارسی در ایران بسیار متفاوت است. در افغانستان نخبهگان سیاسی و فرهنگی، زبان دری را به گونهای مشتق و جدا از زبان فارسی میدانند و تأکید بر این دارد که باید هویت زبانی ما نسبت به هویت زبانی ایران تمایز داشته باشد و حتی گاهاً به داد و گرفتهای فرهنگی که به لحاظ زبانی بین افغانستان و ایران رخ میدهد، خیلی علاقهمند نیستند و بیشتر این را نوعی نفوذ فرهنگی و یا هجمه فرهنگی ایران به افغانستان میدانند و امروز هم یکی از عناصر مهم فرهنگی که زبان است محل تعارض است و خود باعث نوعی تقابل، تضاد و یا دوری بین افغان ها و ایرانیها شده که حتی اگر هنرهای تجسمی، موسیقی و تصویری را هم در نظر بگیریم، نوعی تعارض دیده میشود که در ایران هنوز فضای بسته فرهنگی در مورد سرود، شعر، ترانه و رقص و آواز وجود دارد اما در افغانستان این فضا بازتر است. بنابراین علیرغم آن بنیاد مشترک با توجه به فضای رسانهای و فرهنگیای که در افغانستان و ایران وجود دارد، تعامل فرهنگی بین این دو کشور تا حدودی مشکل است و یا حتی غیر ممکن است به دلیل این که آنچیزی که در افغانستان منحیث تلاش دولت برای پویایی فضای رسانهای و فرهنگی مورد توجه قرار میگیرد، برنامههای موسیقی و رسانهای و آزادی رسانهها در ایران بیشتر محل مناقشه است و محل چالش است، از کنسرتها جلوگیری میشود و روزنامهها بسته میشوند و یک فضای بسته فرهنگی وجود دارد و آنچیزی که امروز به مثابه یک فرهنگ فهمیده میشود بیشتر از آن که نمادی از تعامل و پیوستگی بین افغانستان و ایران باشد، بیشتر محل تعارض و نوعی دوری و گسستگی بین ایران و افغانستان محسوب میشود.
در حوزه آینده فرهنگی افغانستان و ایران هم باید بگوییم که آن آینده فرهنگی فعلا بسیار مغشوش است یعنی با توجه به دورنمایی که دولتهای افغانستان و ایران از آینده فرهنگی خودشان در منطقه و در سطح بینالملل تعریف کردند، کمتر به هم دیگر پیوند میخورند و آن دورنمایی که دولت افغانستان از فرهنگ افغانی به مثابه فرهنگ ملی که زبان فارسی و فرهنگ دری هم بخشی از آن محسوب میشود، ترسیم میکند و آنچیزی که ایران به مثابه میراثدار تمدن فارسی تعریف میکند، بسیار از هم دور است و هیچ پیوستگی و یا مسیر مشترک و تعامل فرهنگی بین ایران و افغانستان در تلقی و درک از فرهنگ ملی با توجه به رویکردی که به آینده داریم دیده نمیشود. بنابراین این فرهنگ چه در گذشته، چه در حال و چه در آینده موضوعی برای تعامل نیست و این به دلیل ماهیتی است که فرهنگ در چارچوب نظام دولت-ملت و یا نظامهای سیاسی پیدا میکند. بنابراین میرسیم به سوال اصلی که دولتها چه تاثیری بر فرهنگ میگزارند و چه علتی باعث میشود که فرهنگ به مثابه یک عنصر تابع سیاست و قدرت باشد و نقش حمایوی از قدرت در پیشبرد منافع دولتها در سطح ملی، بینالمللی و منطقهای داشته باشد که در این مورد هم دو رویکرد وجود دارد.
رویکردی اول اینکه نخبگان سیاسی دولت فرهنگ را تابعی از قدرت و سیاست میدانند که بیشتر یک رویکرد نئوریالستیک است، یعنی دولتها تلاش میکنند که نخست ببینند که چه عناصری میتواند کمک کند به حفظ ثبات، امنیت و توسعه و تمرکز قدرتشان و از این منظر فرهنگ یکی از عناصری است که میتواند کمک کند برای همبستگی، تعامل، وحدت بین گروههای انسانی در درون یک جفرافیای سیاسی به نام کشور تا از این طریق بتوانند که نقش موثر خودشان را برای تامین امنیت ملی و قدرت ملی یک کشور داشته باشد که این فرهنگ، فرهنگی است که دولتها تعریف میکنند از خودشان که این فرهنگ ممد و موثر و کمک کننده قدرت سیاسی دولتها محسوب میشود هم در ایران و هم در افغانستان میباشد
رویکرد یا نگاه دوم این است که سیاست تابعی از هنجارهای فرهنگی و ارزشی است یعنی سیاست به نوعی نقش فرهنگ را نقش ارزش ها و هنجارها را در نظر میگیرد و متناسب با ان در عرصه ملی و بینالمللی سیاستورزی کند و منافع ملی را پیش ببرد تا بتواند جایگاه خودش را در سطح ملی و منطقهای پیدا کند اما مشکل اینجا است که دولتها در کشورهای جهان سوم چه نقشی را از فرهنگ بیشتر بازتاب میدهند به نظر میرسد که در منطقه ما و در جغرافیایی که ما و شما زندگی میکنیم دولتها بیشتر فرهنگ را تابعی از قدرت میدانند و بیشتر فرهنگ را به عنوان یک عنصر تداومبخش ثبات و امنیت خودشان تعریف میکنند یعنی فرهنگ فی نفسه و فی ذاته اهمیت ندارد، فرهنگ تا جایی اهمیت پیدا میکند که سیاستمدار یا دولت فکر میکند که کمک میکند به منافع ملی، توسعه قدرت و نقش و جایگاهی که دولت در سطح بینالمللی پیدا میکند. بنابراین این فرهنگ باید بیشتر از هر چیزی ملی شود و بیشتر از هر چیزی در درون جغرافیای سیاسی تمرکز پیدا کند و بتواند یک ریشه و یک هویت تمایز یا یک هویت ملی و فرهنگی ایجاد کند طبیعی است که هر قدر بر این عنصر تاکید صورت گیرد تمایز ما به عنوان یک کشور همسایه بیشتر میشود. مثلا تمایز هویتی ایران و تمایز هویتی افغانستان و تمایز هویتی پاکستان به لحاظ فرهنگ ملی با هم باید کاملا مشخص باشد تا به واسطه این دولتها ملت را کاملا یکپارچه کند تا بتواند از این طریق قدرت ملی خودش را و تمامیت ارضی و حاکمیت ملی خودش را حفظ کند. در این رویکرد طبیعی است که ایران و افغانستان را منحیث یک حوزه تاریخی و فرهنگی مشترک امروز در چارچوب نظم دولت-ملت، فرهنگ بیشتر تابعی از سیاست است تا اینکه فرهنگ خود یک مجرایی برای وصل و تعامل بین دو ملت یا دو دولت باشد در این تعریف ممکن است که حتی فرهنگ ملی افغانستان به دلیل نقش تمایزی و هویتی که پیدا میکند، گاهاً در تعارض با فرهنگ ملی ایران یا هویت ملی ایران قرار بگیرد یا هویت فرهنگی یا ملی پاکستان قرار بگیرد اما در کشورهای توسعه یافته به دلیل نقش و جایگاهی که مردم و دموکراسی ایجاد میکند و نقش نهادهای مدنی و نهادهای فرهنگی و اقتصادی ارزش های فرهنگی و یا فرهنگ عمومی تاثیر موثر خودش را بر سیاست میگزارد و در این جوامع توسعه یافته این فرهنگ است که بن مایه سیاست است، فرهنگ است که هسته اصلی شکل دهنده به نگاه و رویکرد سیاستمدارها محسوب میشود در آنجا فرهنگ عامل پیوستگی بین ملتهای متعدد در یک حوزه جغرافیای کلان مثل اتحادیه اروپا میشود مثل آمریکای شمالی میشود اما در کشورهای خاورمیانه برعکس، این دولتها هستند که فرهنگ را در چمبره خود میگیرند و به مثابه یک ابزار استفاده میکنند. بنابراین در این قالب در منطقه ما آسیای جنوب غربی که افغانستان، ایران و پاکستان به هم پیوند میخورند، فرهنگ عامل پیوند دهنده نیست فرهنگ بیشتر ابزاری است برای تمایز هویتی بین دولتها که گاهاً در تعارض همدیگر به کار برده میشود. در مقابل همدیگر به کار برده میشود و این باعث میشود که گفتگوی فرهنگی غیر ممکن شود یا به ان اهمیتی و دلچسپی وجود نداشته باشد.
بحث بعدی این است که الزامات گفتگو چه است یا چگونه دولتها با توجه به تعریفی که از نقش دولت در فرهنگ کردیم گفتگو داشته باشند. این شاید یکی از نخستین صحبتهایی باشد در این قسمت که دولتها نقش فرهنگ را به مثابه یک عنصر فرا دولتی یا فرا ملی یا فرا هویتی به رسمیت بشناسد یعنی فرهنگ به مثابه فرهنگ زبانی یا اجتماعی یا اقتصادی که میتواند کمک کند به تعامل بین ملتها این را باید به رسمیت بشناسند و دوم باید باور داشته باشند که فرهنگ یک مقوله منطقهای است، امنیت یک مقوله منطقهای است و ما در یک جهان به هم پیوسته زندگی میکنیم تا از این طریق فرهنگها کمک کنند به گسترش تعاملات بین دولتها که این دیدگاه باید به وجود بیاید اما آنچیزی که باعث میشود که به عنوان یک مانع در گفتگوهای فرهنگی بین دولتها به وجود بیاید چند نکته است:
اول این نکته که اگر سیاست بر فرهنگ غلبه پیدا کند طبیعتا فرهنگ عنصر ثبات بخش و قوام بخش قدرت و سیاست میشود و طبیعتا سیاست دغدغه این را ندارد که فرهنگ باعث تعامل و گسترش همکاریها بین دو ملت شود بیشتر دغدغه این را دارد که چطور میتواند از این استفاده کند برای تثبیت نظام سیاسی بنابراین خود فرهنگ ارزشاش را از دست میدهد و خود فرهنگ کارایی و پویایی خودش را از دست میدهد و فرهنگ بسته تولید میشود و فرهنگ بسته مستعد گفتگو و تعامل با کشورها در سطوح منطقهای و جهانی نیست و در همه جای دنیا دیده شده که نوع نظام سیاسی بسته باعث شده که فرهنگ جامعه هم بسته شود و فرهنگ توان باز تولید و نقش آفرینی را در سطح منطقهای و جهانی نداشته باشد برعکس در واقع یک دولت لیبرال یک دولت دموکرات زمینه این را داشته که فرهنگ خود را انتشار و پخش کند و یکی از قوتهای دنیای لیبرال یا نظام سرمایهداری این است که فرهنگ سرمایهداری مرز نمیشناسد فرهنگ سرمایهداری میل پیدا میکند به سمت فرا مرزها و تمرکزاش به تک تک شهروندان است و این نوع فرهنگ غلبه یا سیطره خود را پیدا میکند.
دومین مانع گفتگوهای فرهنگی بین دولتها به خصوص افغانستان و ایران این است که همیشه نخبهگان فرهنگی ما تلاش میکنند که دولتها را دور بزنند یعنی نخبهگان فرهنگی ما دادشان این است که دولتها مانع این شدهاند که گفتگوی فرهنگی بین افغانستان و ایران شکل بگیرد پس راه را در این دیدند که دولتها را دور بزنند و این بزرگترین خطا است و خطا به این معنا است که ما نمیتوانیم دولتها را نادیده بگیریم اگر شما دولت را نادیده بگیرید دولت قدرت خود را به شکل مختلف اعمال میکنند. مثلا اگر نخبهگان فرهنگی افغانستان و ایران بخواهند با هم تعامل داشته باشند اما تا دولتها تصمیم نگیرند تا برای آنها ویزا صادر نکنند و یا گذر نامه بدهند این گفتگو ناممکن خواهد تا آنها بتوانند سفر نمایند و در کنسرتها و فستیوالهای همدیگر اشتراک کنند و اگر دولتها نخواهند این گفتگو شکل بگیرد اساسا اجازه این فعالیتها داده نمیشود به موسسات و نهادهایی که بتوانند گفتگوهای فرهنگی را آغاز کنند گفتگوی فرهنگی هم صرفا از طریق فضای مجازی شکل نمیگیرد بلکه بهترین گفتگویی است که مستقیماً رو در رو شکل بگیرد تا بتواند که منجر به نتیجه شود. از این منظر پس دور زدن دولتها یکی از راهکارهایی بوده که نخبهگان فرهنگی دولتهای افغانستان و ایران استفاده کردند. این موضوع مشکل را بیشتر کرده و باعث بیاعتمادی دولت به نخبهگان فرهنگی و فکری شده که گویا این نخبهگان فکری و فرهنگی خائن هستند به ارزشهای ملی، هویت ملی، قدرت ملی. بنابراین بیشتر باعث شده که دولتها بستهتر شوند و فرهنگ را بیشتر در قید و بند خود بگیرند و این باعث شده که فرهنگ ملی دو کشور با همدیگر بیگانهتر شوند و گفتگو کمتر شکل بگیرد.
سومین مانع در گفتگوی فرهنگی میان افغانستان و ایران ضعیف بودن دولتها است که طبیعی است که افغانستان در طی چند قرن گذشته ضعیف بوده به دلیل ساختار اجتماعی، قومی و شکافهای اجتماعی-قومیای که وجود داشته در ایران هم دولتها حداقل بعد از دوره شاهی در دوره جدید ضعیف است که ضعیف بودن به این معنی که دولت ایدئولوژیک است. دولت ایدئولوژیک توان گفتگو ندارد و از گفتگو میترسد و فقط میخواهد فقط قرائت خودش را منتشر کند و منعکس کند حاضر به گرفتن از قرائتهای دیگر نیست چون وقتی قرائتهای دیگر بیاید قرائت مسلط شکسته میشود و به همین دلایل دولت در ایران که بارایدئولوژیک آن قوی است و دولت در افغانستان که به دلیل ماهیت قومی و سمتی ضعیف است. دولت ایدئولوژیک و قومی که هر دو نمادی از کشورهای ضعیفاند که به لحاظ دموکراتیک اینها توان گفتگو با همدیگر را ندارند و به این خاطر این گفتگو ها خیلی شکل و قوام نگرفته است.
اما سرانجام راهکار چه است تا بتوانیم از این مساله عبور نماییم.
یکی از مهمترین ارکانی که گفتگو ها بین افغانستان و ایران را شکل میدهد جامعه مدنی است، به میزانی که در افغانستان جامعه مدنی قوت پیدا کند و به میزانی که در ایران مردم نقششان پر رنگتر شوند، جامعه مدنیشان هم قویتر میشود و گفتگو ممکن میشود شما امروز هم که ببینید بخش بزرگی از گفتگوهایی که از طرف افغانستان پیش گرفته میشود توسط موسسات غیر دولتی و جامعه مدنی است که خارج از نقش دولت شکل گرفتند و اینها توان، قدرت و اراده گفتگو را دارند و اما در مقابل در کشور ایران هنوز این اراده به وجود نیامده چون دولت کماکان مقتدر است و جامعه مدنی ضعیف است.
دوم اقتصاد نیرومند هر چقدر اقتصاد یک دولت و جامعه تواناتر شود توان گفتگو و چانه زنی را دارد و اقتصاد نیرومند توان این را دارد. چون سرمایه مرز نمیشناسد و سرمایه میخواهد فرا مرزها حرکت کند و این اقتصاد پویا و متحرک فرهنگ خودش را پیش میبرد چون این فرهنگ، فرهنگ گفتگو، تعامل و تسامح است و از طریق فرهنگ تعامل و تسامح میتواند اقتصاد را پیش ببرد و بازارها را درنوردد و دیگر نگاه ایدئولوژیک وجود ندارد.
سومین عاملی که بسیار مهم است وجود دولت دموکراتیک است اگر در افغانستان و ایران هر چقدر دولت دموکراتیکتر شود خواستههای مردم بیشتر تجلی پیدا میکند و امکان گفتگو بیشتر میشود و فرهنگ مشترک توسعه پیدا میکند، چون گفتیم بنیاد فرهنگی و تاریخی مشترک وجود دارد اما سیاست به مثابه یک واقعیت، دولت ملت به مثابه یک واقعیت بعد از قرن 19 و 20 در کشورهای جهان سوم باعث شده که ابزاری در اختیار قدرت باشد و پویایی خودش را برای گفتگو از دست بدهد، پس هر چه جامعه مدنی قویتر شود دولت دموکراتیکتر و اقتصاد تواناتر شود، امکان گفتگو بیشتر میشود چون قدرت باز میگردد به اصل خودش که ملت ها باشند و مردمان با زبان و فرهنگ مشترک خود صحبت میکنند و ارتباط برقرار خواهند ساخت . زیرا تاریخ مشترک دارند پس بنابراین مردم علاقهمند به گفتگو هستند چون فضای بیشتری برای سفر، یادگیری، لذت بردن به دست میآورند از طریق گفتگوهای فرهنگی و یک میراث مشترک را در اختیار میگیرند و از این بابت داشتن یک دولت دموکراتیک و نیرومند هم باعث میشود که گفتگو عملی شود و باز این هم به مثابه یک شرطی برای گفتگو است.
اما آنچیزی که در جمعبندی میتوانیم بگوییم، تاریخ و روابط افغانستان و ایران بیش از چند قرن میشود یعنی از زمانیکه افغانستان به وجود میآید و زمانیکه ایران به مثابه یک دولت به وجود میآید گفتگوها قطع میشود به دلیل اینکه در دام دولت-ملت قرار میگیرند ولی نمیدانند که این دولت چگونه گفتگو میکند چون دولت-ملتهای غربی با هم گفتگو دارند اما گفتگو هایشان از خود مجراها و مکانیزمهای مشخص دارد که ما آن میکانیزمها را نمیشناسیم و آن مکانیزمها را یاد نگرفتیم بنابراین دولتهای ما توان گفتگو ندارند و نماد یک دولت مدرن و کامل نیستند و ما در تضاد یک دولت مدرن و سنتی باقی ماندیم و یان مساله باعث شده که ما هم مسیر خود را گم کنیم و هم دچار پریشانی شویم و فرهنگ به جای اینکه عامل پیوند دولتها باشد عامل تضاد شده و باعث شده که ما گذشته خود را از دست بدهیم و هم حال خود را در آشفتگی به سر ببریم و هم دورنمایی برای گفتگوهای آینده دو کشور نداشته باشیم.بازگشت به مفهوم و کارکرد دولت در نگاه واقع گرایانه و عبور از دولت و نظم سیاسی جدید در نگاهی آرمانی میتواند روزنه ای برای پیشبرد پروسه گفتگوهای فرهنگی دو دولت – ملت افغانستان و ایران باشد.